<div style="direction:rtl;text-align:right">فردا شاید روز دیگری</div>:
یا هو
دیشب با ته تغاری بیرون بودیم و ایشان شدید در گیر رانندگی . حال وهوای خوبی بود موزیک گوش می دادیم و می رفتیم. بحث کلاس زرگری را پیش کشید و پرسید چرا نمی روی.
گفتم انگیزه و حوصله ندارم اصلا تصمیم گرفته ام که نروم . برای اینکه هر روز هم عذاب وجدان نداشته باشم. خیلی محکم گفتم نمی روم دیگر. همین
رفتم عینک فروشی که عینکم را بگیرم.
هنگام سفارش دادن عینک یک مدل زنجیر برای جای عینک خیلی گرون نشونم داد ه بود گفته بود مارک دار است و من گفته بودم خودم می سازم.
موقع گرفتن عینک فروشنده گفت یه زنجیر برای گردنم می خوام . این مدلی . می خواهم بهتون سفارش بدم. گفتم باشه. اندازه اش را گرفتم و امدم بیرون.
صبح برای ساختن زنجیر رفتم زرگری. !! یعنی تصمیم قطعی من نیم ساعت هم دوام نیاورد.
یعنی هر وقت حرفی را اینجوری قطعا و محکم گفتم همینجوری شده. به این نتیجه رسیدم که واقعا ادم از فرداش خبر نداره.
وخوب هم بود بچه ها کار های قشنگی کرده بودند که سر ذوق امدم. و طبق معمول مهربانی بچه های زرگری غافلگیرم کرد. یادم افتاد که چقدر دوستشان دارم وچه محیط خوبی است. !!
اوستامون هم یه کلاغ اورده بود بین این همه دختر. کلاغه را رنگش کرده بودند و گربه ها بهش هجوم اورده بودند. و بچه های کلاس اورده بودندش تو و برده بودندش دامپزشکی. تو کلاس همه صحبت ها در مورد این بود که کلاغه چه جوری راحته چه جوری نارا حته . دوهفته بود که از کلاغه همه پذیرایی می کردند.
به این نتیجه رسیدم من کلاغها را دوست دارم. نمردم و تجربه کردم زیر یک سقف بودن با یک کلاغ را. !!
دیشب با ته تغاری بیرون بودیم و ایشان شدید در گیر رانندگی . حال وهوای خوبی بود موزیک گوش می دادیم و می رفتیم. بحث کلاس زرگری را پیش کشید و پرسید چرا نمی روی.
گفتم انگیزه و حوصله ندارم اصلا تصمیم گرفته ام که نروم . برای اینکه هر روز هم عذاب وجدان نداشته باشم. خیلی محکم گفتم نمی روم دیگر. همین
رفتم عینک فروشی که عینکم را بگیرم.
هنگام سفارش دادن عینک یک مدل زنجیر برای جای عینک خیلی گرون نشونم داد ه بود گفته بود مارک دار است و من گفته بودم خودم می سازم.
موقع گرفتن عینک فروشنده گفت یه زنجیر برای گردنم می خوام . این مدلی . می خواهم بهتون سفارش بدم. گفتم باشه. اندازه اش را گرفتم و امدم بیرون.
صبح برای ساختن زنجیر رفتم زرگری. !! یعنی تصمیم قطعی من نیم ساعت هم دوام نیاورد.
یعنی هر وقت حرفی را اینجوری قطعا و محکم گفتم همینجوری شده. به این نتیجه رسیدم که واقعا ادم از فرداش خبر نداره.
وخوب هم بود بچه ها کار های قشنگی کرده بودند که سر ذوق امدم. و طبق معمول مهربانی بچه های زرگری غافلگیرم کرد. یادم افتاد که چقدر دوستشان دارم وچه محیط خوبی است. !!
اوستامون هم یه کلاغ اورده بود بین این همه دختر. کلاغه را رنگش کرده بودند و گربه ها بهش هجوم اورده بودند. و بچه های کلاس اورده بودندش تو و برده بودندش دامپزشکی. تو کلاس همه صحبت ها در مورد این بود که کلاغه چه جوری راحته چه جوری نارا حته . دوهفته بود که از کلاغه همه پذیرایی می کردند.
به این نتیجه رسیدم من کلاغها را دوست دارم. نمردم و تجربه کردم زیر یک سقف بودن با یک کلاغ را. !!